سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مردم خواسته دنیا خرده گیاهى است خشک و با آلود که از آن چراگاه دورى‏تان باید نمود . دل از آن کندن خوشتر تا به آرام رخت در آن گشادن ، و روزى یک روزه برداشتن پاکیزه‏تر تا ثروت آن را روى هم نهادن . آن که از آن بسیار برداشت به درویشى محکوم است و آن که خود را بى نیاز انگاشت با آسایش مقرون . آن را که زیور دنیا خوش نماید کورى‏اش از پى در آید . و آن که خود را شیفته دنیا دارد ، دنیا درون وى را از اندوه بینبارد ، اندوه‏ها در دانه دل او رقصان اندوهیش سرگرم کند و اندوهى نگران تا آنگاه که گلویش بگیرد و در گوشه‏اى بمیرد . رگهایش بریده اجلش رسیده نیست کردنش بر خدا آسان و افکندنش در گور به عهده برادران . و همانا مرد با ایمان به جهان به دیده عبرت مى‏نگرد ، و از آن به اندازه ضرورت مى‏خورد . و در آن سخن دنیا را به گوش ناخشنودى و دشمنى مى‏شنود . اگر گویند مالدار شد دیرى نگذرد که گویند تهیدست گردید و اگر به بودنش شاد شوند ، غمگین گردند که عمرش به سر رسید . این است حال آدمیان و آنان را نیامده است روزى که نومید شوند در آن . [نهج البلاغه]

جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
و حکایت قریبی است.
نویسنده : samir
تاریخ : 92/6/28:: 5:51 عصر

بسمه تعالی

سلام،

همه میگویند حکایت غریبی است اما من میگوییم حکایت قریبی است ، چون که همه این داستان ها را میدانیم اما در عین حالی که به ما نزدیک است ما نسبت به آن بیگانه ایم.

قصه ای که با خون نوشته شده و با اثارت تثبیت شده و با معلولیت ها ماندگار،همان قصه ای که مادران برای کودکان خود در خاموشی وضعیت قرمز تعریف میکردند ، کودکانی که امروز نسلی را ساخته اند که تمام آن شبهای قرمز و تابوت های سه رنگ را بیاد دارند ولی گاه برای زندگی بهتر تمام آنها را در بایگانی خاطراتشان محبوس میکنند و زمانی از بایگانی خارج میکنند که میخواهند بدبختی هایشان را بیان کنند.

آیا این انصاف است که آن زمان را بدبختی بدانیم!

بگذارید بگویم چه زمانی بدبخت بودیم،آن زمان بدبخت بودیم که سفره هایمان پر بود ، بنزین ارزان بود ، دلار ارزان بود ، همه چیز آزاد بود ، همه از زندگی راضی بودند و همین رضایت نمیگذاشت که ببینند بدبختی خانواده آن افسران پلیسی که سر چهارراه توسط اتباع خارجی کشته میشدند،همین زندگی خوب بود که نمیگذاشت ببینند آن جوان روستایی را که میخواست درس بخواند اما نمیتوانست پدر پیرش را رها کند ، همین راضی بودن ها بود که  چشم ما را بر مجازات کشتن سگ خارجی ها بست ، همین آسودگی ها بود که ما نفهمیدیم که به ما رفاه را هدیه می دهند تا بتوانند بر گرده ی ما سوار شوند و بتازند و آن زمان که از پا افتادیم همچون چهارپایی که در حال جان دادن است ما را رها کنند و به گرگ ها واگذرمان کنند.ما آن زمان بدبخت بودیم.

اما عده ای چشم هایشان را باز کردند و از خواب بیدار شدند و دیگران را هم بیدار کردند ، خونها دادند و انقلاب کردند ، هنوز نفسی چاق نکرده بودند که ارتشی تا ناخن مسلح با خود شعله های جنگ را آورد ،8 سال جنگ ، 8 سال فقر ،8سال ترس و دلهره ،8سال مظلومیت و بالاخره دوباره عده ای فیلشان یاد هندوستان کرد و برای خوابیدن 598 را به بیداران تحمیل کردند و باز خوابی سنگین و گران به مردم هدیه دادند.

بعد از جنگ مردم خوابیدند ، نه نخوابیدند!خود را به فراموشی زدند!خود را به فراموشی زدند تا دوباره راحت زندگی کنند.

برای زندگی راحت خودمان همت را فراموش کردیم ، کاوه را فراموش کردیم ، سه راهی که جنازه شهدا روی هم انباشته شده بود را فراموش کردیم ، یادمان رفت که شهدا ما را می بینند.


خودمان سمی را به کالبدمان وارد کردیم که خودمان را بکشیم.

و این است حکایت قریب زندگی امروز ما.همه چیز را میدانیم و خود را به نداستن زده ایم.



کلمات کلیدی :